دانشگاه که رفتم یهو همه چی درونم به هم ریخت، از وقتی با خوابگاه مواجه شدم بهم ریختم و خب شاید تنها و بدترین قسمت کار هم همین بود. 

اولین قدمی که برداشتم این بود که رفتم دنبال کار، چون قطعا بدون کار و فقط محدود به خوابگاه و دانشگاه حالم بد میشد، به هر اموزشگاهی که میرسیدم درخواست میدادم و در نهایت تو یکی از بهترین اموزشگاهای شهر که مسویلش استادم هم بود و مرکز زبان دانشگاه بهم کلاس دادن و تدریس رو ادامه دادم، کلاسامو، همکلاییامو، استادامو، هم اتاقیامو حتی، همشونو دوست دارم، همه چیز خوب بود و هست اما بعضی شبا واقعا با گریه میخوابیدم چون از لحاظ روانی اذیت میشدم! 

اما بازم اینقدر نقاط مثبت و خوب وجود داشت و داره که خیلی وقتا احساس خوشحالی و خوشبختی بکنم.

سمنان شهر خوبیه، توش قلبم آروم میگیره، برای همینه که فکر نمیکنم جای اشتباهی از زندگیم باشم اما بالاخره کسی هم نگفته زندگی دانشجویی اونم ارشد تو این شرایط قراره خیلی راحت باشه و خوش بگذره! 

بهترین اتفاقش این بود که به رشتم علاقه مند تر شدم، دوست دارم بخونم و بیشتر مطالعه بکنم، بیشتر و بیشتر و  این خیلی خیلی باارزشه برام! 

با آدمای جدید آشنا شدم، خودمو محک زدم و نقاط ضعفمو بیشتر دیدم و باهاش مواجه شدم. 

روزای این سه ماه گذشته شاید به زیبایی و مطبوعی سه سال قبلش نبودن اما ارزششو داشتن، ارزششو دارن ????

اگه یکمی سفت و سخت تر بگیرم و بیشتر تلاش کنم و بیشتر درس بخونم و بیصتر مطالعه بکنم????????✌️

اما هنوزم من سر حرفم هستم، چیزی که مهمه اینه که منی که کارشناسیم حاضر نبودم برا نورتون پول بدم، الان خوشحالم و ذوووق دارم که برای تولدم به پیشنهاد خودم یه نورتون 7 جلدی هدیه گرفم! و این یعنی علاقه و اشتیاق به این رشته و تحصیل توش! و واقعا چی مهم تر از اینه؟ 

حتی بهترین دانشگاه ها و بهترین استاد ها هم اگه این علاقه رو ایجاد نکنن تاثیری درون فرد ندارن و در بهترین حالت هم بعد از دو سال تموم میشن اما این علاقه میمونه و باعث میشن دلمون نخواد از حرکت بایستیم????✌️


امروز بابای سعیدو دیدم، اینقدر از دیدنش خوشحال شدم که از ذوق تو صدام معلوم بود! اونم خوشحال شد و از چشماش معلوم بود!

باباشونو توی اینستاگرامم دارم و دوتا پسراش که دوستام بودنو دیگه ندارم????‍♀️????

الان ع بابامو کنار دریا، داداشم بهم نشون داد، اینقدر از دیدنشون ذوق کردم و خوشحال شدم که دوست داشتم برای سعید فورواردش کنم و بهش نشونش بدم!!! 

بعد به این واکنشم لبخند زدم، هنوز ذره ای ازین ادم درون من هست! 

اون لحظه هایی که ذوق زده میشم هنوزم گاهی ناخوداگاه ، خیلی ناخوداگاه به یادش میفتم و یه چیزی یه جایی از دلم میخواد بپره سمتش و با ذوق اون خوشحالیو باهاش شریک بشه! 

شب یلدا امسال بیشتر از یه دونه فال گرفتم، یه دونشم به نیت سعید بود، میدونید کدوم شعر حافظ میتونست بهترین جواب به این نیتم باشه؟ 

در خرابات مغان نور خدا میبینم، وین عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم! 

و من اونشب لبخند زدم‌????


آهنگی که خیلی دوسش داشتم رو برای هم کلاسی عراقیم فرستادم که برام ترجمش کنه، 

فهمیدم معنیش اینه:

١. اهواه، واتمنه لو انساه
٢.وانسه روحي وياه.
٣.وانساك وادريني بنسه جفاه
٤. واشتاق لعذابي معاه
والادمعي فكراك، ارجع ثاني


1.I love him, and I wish I can forget him
2.and forget my soul with u
  3. I forget him and immediately forget his departure (leave)

4. And I miss my torment with him, my my eye drops always remember u, come back again! 
.


دیشب دوباره خوابشو دیدم، با همون ضعف و پژمردگی که تو خواب قبلی بود! 

خواب دختری رو دیدم که قرار بود باهاش ازدواج کنه و من داشتم رنج میبردم واقعا  نماز میخوندم برای اینکه اتفاقی بیفته و ماجرا کنسل بشه! 

اما سین بهم بی تفاوت بود، منو میدید و بهم سلام نمیکرد!

تا به حال این اندازه نسبت به نشونه ها و خوابام بی تفاوت نیودم و همشو نذاشتم 100 درصد پای ضمیر ناخوداگاهم! 

چیکار کنم؟! ????????

 

پی نوشت: دیگه وقتی مرضیه هم بدون اینکه اصلا در موردش چیزی بگم بی دلیل سراغشو گرفت رفتم به ابولفضل پیام بدم که دیدم خودش پیام داده و منم از فرصت اسافاده کردم و حال سین رو پرسیدم.

گفت خوبه


میخواستم با ابولفضل در مورد سین صحبت کنم، حال و احوالشو بپرسم و ببینم با کسیه یا تنهاست، اما بر خلاف انتظارم تنها نبود و نگنی باهاش بود و بعد هم هادی بهمون پیوست. 

آخرشب ابولفضل گفت باهام کار داره و یا این دفعه یادفعه بعد که بیام تهران باید حضوری بهم بگه، اولش خیلی کنجکاو شدم چون فکر کردم شاید هم به سین مربوط باشه، قبل از اومدنم دعا کرده بودم، یه جایی درونم از خدا خواسته بود یه معجزه اتفاق بیفته و میبینید؟ حتی اسمش رو هم میذارم معجزه! نه چون خیلی خاص و واو و فوق العادست، چون بعیده و سین سلف سنترد تر و البته زیبا پسند تر ازین حرفاست! زیبایی منظورم چیزی نزدیک به داف هست اما نه لزوما به اون شکل و به اون معنی! 

نمیدونم این چیه حرفاییه اما حالا که نوشتمشون میذارم باشن، چون این چیپ بودن هم بخشی از منه، بخشی از تفکراتم و دنیای خودم، 

اما میخواستم اینوبگم که برخلاف اینکه اولش کنجکاو بودم خیلی تظاهر کردم اصلا برام مهم نیست و گفتم باشه پس، اگه شد اینبار همو میبینیم و وگرنه هم دفعه بعدی!

یکی که گذشت یادم اومد داریم به تولدم نزدیک میشیم و ابولفضل هم همیشه تولدا رو یادشه و قطعا برای تولد بوده و میخواد سوپرایزم کنه! 

بعد منی که قبلش خیلی منتظر بودم تا حرفاشو بشنوم، اشتیاقم یک صدم برابر شد!

تو راه رفت به فاطمه که پیام داده بودحالمو بپرسه و بگه حواسش هست هر وقت میام تهران یکمی به هم میریزم گفتم من فقط دوست دارم پیش برم و با آدمای جدید آشنا بشم و تجربیات مختلف کسب کنم و دنیای زیبا و فوق العاده رو تجربه کنم،

تو راه برگشت به همه ی آدمایی که تو این سالا ملاقات کردم فکر میکردم، تو این دوسال و نیم با سه نفر آدم جدی و تعداد زیادی آدم گذرا و عادی ملاقات کردم، نمیگم دیگه کسی رو دوست نداشتم یا همیشه یه سین فکر میکردم و سین برام باارزش و خاص بود،

من گاهی فکر میکردم تموم شده برام و فراموشش کردم، گاهی حس میکردم اصلا اونی نبوده و نیست که میخوام، حتی یه وقتایی خدارو شکر کردم بخاطر نبودنش، اما همه اینا منو رسوند به اینجا؟ 

که دیشب که الهام و همسرش منو میرسونن خونه خواهرم یاد شبی بیفتم که سین منو رسوند و حسی برام زنده بشه که مطمئنم همون موقع هم نداشتمش حتی؟ یا اینکه صبح که از خواب پا میشم صدای علیرضا قربانی تو گوشم باشه که باز ای دلبرا که دلم بی قرار توست؟

من بازم به زندگیم ادامه میدم، آدمای جدید، تجربیات جدید، شهرای جدید، تغییر میکنم و یه آدم جدید میشم، اما این آدم جدید در مواجهه با هر فلش بکی به سالای 94 و 95 حسای قدیمی رو تجربه میکنه و تو یه مه از ابهام فرو میره!

 


از وقتی خودم رو شناختم، همیشه کسی رو داشتم برای دوست داشتن! از 13 سالگی ،دو سال یه کسی رو دوست داشتم بدون اینکه بخوام باهاش دوست باشم یا حتی فکر ازدواج باهاش تو سرم باشه، احساساتی بودم اما عاقل! میدونستم اون سن حتی برا فکر ازدواج و رابطه هم زوده، اما براش مینوشتم، زیاد، آرزوم بود اینکه باهاش حرف بزنم، آرزوم بود که یه روز با یه نفر اتفاقی چت کنم و بفهمم اون سمت مکالمه اونه! حتی این آرزو رو شب لیله الرغایب هم توی دفتر خاطراتم نوشتم! بعد از اون، 14، 15سالم
وقتی برات مینویسم که غمگینم، بخاطر غم و رنجی که پدر و مادرم دارند بخاطر سنشون و نتایج سبک زندگی ای که داشتند به نوعی متحمل میشن، و دغدغه بار موسولیتی که نسبت بهشون رو دوشمه و توی ذهنم نمیدونم من این شانسو داشته باشم که بچم یا بچه هام من رو همونقدر دوست داشته باشن که من پدر و مادرم رو دوست دارم یا نه و نمیدونم این شیفتگی من براشون، قلبی که عمیق ترین نقطش در اختیارشون هست و همین بغضی که وقتی به دوست داشتنشون فکر میکنم پشمامو پر از اشک میکنه، تکرار شدنی هست
احساس تنهایی میکنم! اتفاقات اخیر خواب دیشبم حرف زدنم با عشق دوران نوجوونی امتحانا و پروژه ها کاری که دارم شروع میکنم کاری که وسطشم و به مساله برخوردم باهاش کاش قوی تر بودم یا سخت نمیگرفت و ساده و شفاف و حتی با یه روند ماشینی، زندگیمو ادامه میدادم و مسولیت هامو انجام میدادم!
دیروز تصمیم گرفتم دست از دعا کردن برای برگشتن سین بردارم! نمیخوام برگشتن کسی رو که خودش مشتاق من نیست و دوستم نداره و دیشب حس کردم این دعا کردن هام، نوعی حقارت عه! مطمئنا ادم های زیادی رو هنوزهم ملاقات میکنم، جذاب تر و زیبا ترر از سین و قصه ای رو میشه ساخت، جذاب تر و خارق العاده تر از داستان علاقم و حتی با جسارت میگم، عشقم به سین!
مدام تو ذهنم دوست دارم باهات حرف بزنم مدام میخوام برم یه توییت بزنم، به امید اینکه شاید بخونیش اما ذهنم باهات قهره، مث همه وقتایی که باهات قهر میکردم و تو هیچ با خبر نمیشدی بعد میدیدم تو تقصیری نداری و باز اشتی میکردم، تو بی خبر از همه جا بین ما قفل خورده به یه در فلزی بزرگ و خشن و سرد چهارشنبه تصور میکردم وقتی ببینم جلوی همه میزنم زیر گریه، اما اونقدر خدا کمکم کرد و اروم شدم ته قلبم که هیچ نشونه ای از عجز و بی تابی درونم بروز ندادم بهت فکر میکنم با شعر
یه هفته میگذره ازون هفته دشوار که کلایمکسش اومدن سین بود و حضورش در کنار میم. الف، سر یه میز رو به روی من این هفته بیشتر از هرچیز ذهنم با امتحانام و درسام مشغول بود و نمیدونم شروع امتحاناتم درست بعد ازین اتفاقات یه فرصت خوبه که بهشون فکر نکنم و چند مدت بذارمشون کنار، یا یه بار دیگه که به ذهنم و روانم تحمیل میشه هنوز ذهنم آروم نیست دوست دارم زندگی یه طور دیگه میبود، یه اتفاقی میفتاد که اروم میگرفتم یا ذوق میکردم، اما نمیدونم چی و نمیدونم چی میتونه حالمو خوب
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست این قافله از قافله سالار خراب است اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست امروز که محتاج توام ، جای تو
گفتم ای دل، نروی؟خار شوی، زار شوی بر سرِ آن دار شوی بی بَر و بی بار شوی نکند دام نهد؟خام شوی، رام شوی؟ نپَری جلد شوی،بی پر و بی بال شوی؟ نکند جام دهد؟کام دهد، ازلب خود وام دهد؟ در برت ساز زند، رقص کند،کافر و بی عار شوی؟ نکند مست شوی؟فارغ از این هست شوی؟ بعد آن کور شوی،کر شوی، شاعر و بیمار شوی؟ نکُنَد دل نکَنی،دل بکَنَد،بهرِ تو دِل دِل نَکُنَد؟ برود در بر یار دگری،صبح که بیدار شوی؟؟!

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

معرفی سامانه های دانش آموزی پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان فروش تجهیزات غیرمخرب جوش پالت چوبی محصولات گرمایشی و موتور خانه کهکشان موسیقی,گلکسی موزیک امید